خوابی آرام عطر گلاب و تلاوت قرآن خرما و حلوا گلهایی پرپر و مشتی خاک نرم با آدمهایی بغض آلود اگر دستی بزنی غسل واجب میشوی اینها صحنه آخر زندگیست یا صحنه اول شروعی دوباره است.
روزگاری جنگی در گرفت...، نمیدانم تــــو آن روز کجا بودی.... سر کلاس، سر کار، سر زمین کشاورزی، جبهه..... یه ویلای امن دور از شهر،یا دور از کشور مثل..... نمیدانم.... اما میدانم خودم کودکی بیش نبودم.... روزگاری جنگی در گفت...، مـــن و تــــو، آن روز به قدری کوچک بودیم که نمیدانستیم جنگ یعنی چه..... و اگر هم کشته میشدیم حتی نمیدانستیم به چه جرمی. روزگاری جنگی در گرفت...، و عده ای بهای آزادی مـــن و تــــو را پرداختند.... و امروز تــو ای دوست مــــن... مواظب قدمهایت باش....
+
تاریخ پنج شنبه 92/5/24ساعت 9:0 صبح نویسنده
|
قاصدک
این رمضان هم کوله بارش را بست و بی آمدن تــــــــــو دارد می رود… انتظار بهار در زمستان بی رویشِ روزگارمان کُشنده است... آقا نمی آیی؟؟ تمام روزها دستان تردیدمان به آسمانی بلند است که_ یقین را برای آمدنت تثبیت کند... و در میان کویر آرزوهایمان؛ چشمه ی را می جوییم زلاتر و روشن تر از نور... نور تــــویی بارانم...ببار... بر آسمانِ تنگ دل هامان جلوه کن که، سخت در گیر و دار سراب ها گرفتار آمده ایم... اینجا اسماعیل مان بخوان؛ تا در بزم ابراهیمی تــــو به قربانگاه شویم... و در پای تــــو سر و جان فدا کنیم... حرفهای تشنه کامی ام در خلوت تنهایی روزگاران پوسید... از بس نیامدی تا بگویمت دردهای بی شمار انتظارم را... اما م.ن... میدانم در راهی و نزدیک است آن روزی که خواهم دید می آیی... ان شاءالله ...
+
تاریخ پنج شنبه 92/5/17ساعت 7:0 صبح نویسنده
|
قاصدک
منم مثل همه تو این عالم نفس میکشم.
فقط...
دلمـــــ.... میخواد زمین و زمان رو آلوده نکنم.
_________________________
هوالنور....
فقط اعتــــراف میکنم...
روزها
به عشقت، به یادت، به نامت....
واژه ها را بر سطور کاغذی دوختم.
امــــا امـــروز...
تمــــام واژه ها را به بند آویخته ام!
زیر آفتاب.
تا که هر چه هــــوای تــــوست
از سرشان بپــــرد.
و فقـــــط منتظـــــرم
تا باران ببارد.....
.
.
.
بارانـــم هوای باریدن نداری؟؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج