هوالرئوف
خورشید تمام شبها و روزهایم...
روزگار م.ن بی تـــــو هیچ است...
نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند...
می گویند حساسیت فصلی است...
آری م.ن به فصل فصل این دنیای بی تــــــو حساسم آقا...
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
هوالنور...
چه بگویم؟
قصد نوشتن که می کنم تنها تویی و ...
می خواهم آنقدر تکرارت کنم که پیدا شوی
پس همینجا بنشین در گوشهی دنج قلبم ...
آرام و بی صدا که باشی ، ماندن، حتمی تر است ...
و گرنه وادار به فرارت می کند جبر این روزهایمان...
نمی نویسمت!
باران می بارد...
چه بغض غریبی دارم...
زندگی خوب است. عشق خوب است...
می بینی؟
با هر قدمی که برمی دارم چیزی به م.ن می گویی که حال دلــــ.م را بهتر می کند...
از بغض می افتم! از آنسوی دلتنگی ...
دیدی م.ن ننوشتمت؟
خود تــــو بودی که آمدی تویی که همیشه آرام در همین حوالی نشستهای
در همان کنج ناپیدای دلم...
سکوت می کنم ...
تا جریان بیابی...
و باز باران می روید در ذهنم...
و طراوتی که تو حاصل کرده ای...
خودت بگو چه زمانی تا همیشه باران می شوی؟...