هوالنور....
گرچه در ِ خانهها بستهست
و کسی کمتر میان چهارچوبها
چشم به راه ایستاده
اما تــــــو
مثل همیشه از کوچهی مــــا بگذر
عطر تـــــو که میماند میان گذر
هوای زندهگی ماست …
هوالرئوف...
دست ها، خالی... چشم ها، بارانی... و گام ها، پر از امید...
هر سه، در یک دلِ مجنون، بی قرار و شیدا...
مقصد: کوی لیلا...
به بهانه ی دیداری که تا ابد، مژده اش رهایی از روز آخر است...
آن روز که؛ همه نه در خیال و رویا، بلکه در حشر گِرد آمده اند به عزمِ تماشا...
و در روز بلندِ تنهایی...
اینجا، همان بهشت امنِ م.ن است که وعده داده ای...
و تمام دنیای دلتنگی ام این روزها، به نظری از تــــو بند است،
و م.ن دلـــ را بسته ام؛ به تار مویی از نگاهت...
که نگاهت،
صراط روشن است و رستاخیز بی خوف...