روزگاری جنگی در گرفت...، نمیدانم تــــو آن روز کجا بودی.... سر کلاس، سر کار، سر زمین کشاورزی، جبهه..... یه ویلای امن دور از شهر،یا دور از کشور مثل..... نمیدانم.... اما میدانم خودم کودکی بیش نبودم.... روزگاری جنگی در گفت...، مـــن و تــــو، آن روز به قدری کوچک بودیم که نمیدانستیم جنگ یعنی چه..... و اگر هم کشته میشدیم حتی نمیدانستیم به چه جرمی. روزگاری جنگی در گرفت...، و عده ای بهای آزادی مـــن و تــــو را پرداختند.... و امروز تــو ای دوست مــــن... مواظب قدمهایت باش....
+
تاریخ پنج شنبه 92/5/24ساعت 9:0 صبح نویسنده
|
قاصدک
منم مثل همه تو این عالم نفس میکشم.
فقط...
دلمـــــ.... میخواد زمین و زمان رو آلوده نکنم.
_________________________
هوالنور....
فقط اعتــــراف میکنم...
روزها
به عشقت، به یادت، به نامت....
واژه ها را بر سطور کاغذی دوختم.
امــــا امـــروز...
تمــــام واژه ها را به بند آویخته ام!
زیر آفتاب.
تا که هر چه هــــوای تــــوست
از سرشان بپــــرد.
و فقـــــط منتظـــــرم
تا باران ببارد.....
.
.
.
بارانـــم هوای باریدن نداری؟؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج