
پیشانی ام را
محکم به مُهر می فشارم
نه خدا! ... نشد
در این سجده هم
تو را به خاطر نیاوردم
روزه ی ترک تو را که گرفتم ، گفتی:
افطار کن! رمضان می داند ماه مبارک من توئی ... افطار کن روزه ی ترک مرا
اما کو گوش شنوا؟!!!
مرا تحمل می کنی
و من این همه را
حمل می کنم بر خوبی ام!
چقدر شیرین عقل است
این بنده ات خدا...
ماه میهمانی ات آمد
شکمم خالی شد
اما دل ، هنوز پر از غیر توست
نکند نسخه ی رمضانت هم جواب ندهد مرا؟!!! .... که بیچاره ام
به قول ریش سفید خانه مان:
رسیدن به رمضان
یعنی خدا
امید به برگشتنمان دارد!
این رمضان ندید بگیر گناهانم را
کار از شتر گذشته است
وگرنه می گفتم:
شتر دیدی ندیدی!!!
خدایا!
چه کم از خرمشهر دارم؟
مرا هم آزاد کن
خدایا!
بیا و این رمضان
بلندی های دلم را
از دست رژیم اشغالگر نفس آزاد کن
معبود عشق آفرین!
اینجا پرورشگاهی است به نام دنیا!
من اسباب بازی نخواستم
پول .... امکانات .... رفاه .... نخواستم
من اغوش می خوام
سایه ات ... توجه ات .... نوازشت را می خوام
لطفا بیا بابایم شو خدا
هوالنور
امشب...
از آن شب هایی که بی تــو در عمق ظلمت ها،
تمام فرشتگان زانوی غم در آغوش گرفته اند...
و دل ناکام مـا هم، بی تــو در جستجوی گام های عشقت،
شام غریبانی دگرباره را در کویر داغ و تفتیده جهنم دنیا، طی می کند...
و گویی بی تــو تا ابد، سحری در پی این شام های غربت مـا نیست...
راستش را بخواهی، آتش شعله ورِ دلتنگی هایِ دل بی قرارِ م.ن هم،
امشب سخت زبانه کشیده...
و م.ن در دل تار امشب، بی چراغ؛ آمده ام...
آمده ام، تا در کنار تمام آنهایی که چشم انتظار تــو،
غریبانه تقدیری سرشار از بیداریِ قدر را طلب می کنند،بنشینم
و با تمام بار سنگین گناهی که بر دوش میکشم
سر به زیر انداخته و اعتراف کنم،
به تلخی روزگار نبودنت ...
و بلند بلند، بغض بی تویی ها را گریه کنم...
تا شاید، تــــــــــــو نگاهم کنی...
امشب هم سخت محتاجم به مُهرِ مِهر نگاه تــــــــو ...
اصلا بگذار امشب فاش از این احتیاج غریب بگویم،
نه مُهری می خواهم و نه مِهر نگاهی...
فقط تـــو را، خودِ تــو را می خواهم ای عشق...
سال هاست که بی تــــو، شب ها سحر نمی شود...
نمی آیی؟؟؟

هوالرحمن.....
گویند ماه رمضانت که برسد
دست و پای فرشته ی سابق یا همان شیطان رجیم را می بندی تا گامهایمان را بیشتر به سویت برداریم و استوارتر ...
اما ...
بوی ناب عطر ماه تـــو زنده کننده جان های مرده است
و دل های اسیر را می کشد به سمت تــــو حتی وقتی به مو رسیده باشند...
ابتدا و انتهای با تــــو بودن روشنایی است...
حالا در انتشار بی شباهت روشنایی ات چراغ به دست دنبال چه می گردم نمی دانم...
وقتی همه جا نور است چراغ به کار نخواهد آمد ...
باید در برق نگاهت گم گشت تا بی نهایت مطلق...
عادت را از یاد باید برد وقتی قرار باشد سعادت را از ما بگیرد...
"سین" فاصله ی سعادت را بردار... می شود همین عادت مدام به تاریکی ها...
که اگر در دل فواصل جا بمانی و غافل شوی سعادتمند نخواهی شد، حتی اگر در دل نور باشی...
شبهای ماه تـــو می تواند سعادت آفرین باشد اگر...
دست از خمودگی و عادت های پست برداریم ...
نمی دانم اما ...
تصور می کنم فقط این ماه است که تمام گامها را تـو آمده ای و مانده است یک گام ...
باور کن اگر نخواهی همان گام اصلی که سپردی اش به مـــا را ...
بر عکس بر می داریم و یک گام دورتر می شویم از تــــو ...
برای آن گام آخر هم خودت قدرتش را بده تا مـــا به سوی تـــو آییم...
نه سوی غیر ...

هوالحق...
بنگر که چه زیباست حکایت زندگی....
بازیگر توئی...کارگردان توئی...تماشاچی توئی... قصه نویس توئی...
فقط تـــــــــوئی که این همه ای...
تــوئی که اشرف مخلوقاتی...... تـــــوئی که بـــــشری.....
یادت باشد امــــــــا
آن قدرت بیکران را....
که اگر " ب" بسم الله اش نبود
بـــــ......+ شر جز شرّی هیچ نبود.
.
.
.
