دنیا را خاموشی فرا گرفته... گویی زمین و زمان، زیر و رو شده... دیگر کسی به دنبال رفع عطش نیست... از وقتی سرِ سالارِ کاراون عشق، بر سرِ نیزه، قرآن می خواند... و شیرخواره در گهواره خاکی اش آرام گرفته... و آسمان را غبارِ خاکستری آتش خیمه ها پوشانده همه سکوت کرده اند... دیگر از پاهای تاول زده و موهای پریشانشان و از اعضای قطعه قطعه شده ی بی سَرِ سردارن عشق مپرس... از تشنگی مپرس که، حُرم داغِ دردی بر سینه ی زمین تفتیده، سنگینی می کند؛ که با هیچ آبی خُنَک نمی شود... و کودکان گریانِ یتیم، در میان روضه ی جانسوز اسیران غریب... همه تـــــــــــو را می خوانند... ببار باران، که دنیا را عطشی بی پایان فرا گرفته است...
+
تاریخ یادداشت ثابت - یکشنبه 92/9/4ساعت 4:57 عصر نویسنده
|
قاصدک
منم مثل همه تو این عالم نفس میکشم.
فقط...
دلمـــــ.... میخواد زمین و زمان رو آلوده نکنم.
_________________________
هوالنور....
فقط اعتــــراف میکنم...
روزها
به عشقت، به یادت، به نامت....
واژه ها را بر سطور کاغذی دوختم.
امــــا امـــروز...
تمــــام واژه ها را به بند آویخته ام!
زیر آفتاب.
تا که هر چه هــــوای تــــوست
از سرشان بپــــرد.
و فقـــــط منتظـــــرم
تا باران ببارد.....
.
.
.
بارانـــم هوای باریدن نداری؟؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج