بی تـــــــــو بادی نمیوزد، بارانی نمیآید؛ بی تو نام ِ م.ن انـــــدوه است... بی تویی ر ا مدام زمزمه می کنم و باز هم خطا... بی تویی را بهانه می کنیم و فراموش می کنیم که خود، این بی تو بودن را، برگزیده ایم... از همان روز که بودنت را تعویض کردیم با نبودنت ... در ازای لحظه های خوش گناه... از همان روز که، لذت معصیت برایمان شیرین تر از لذت درک حضورت شد... اندوه را خریدیم به جان بی جانمان؛ بی هیچ دریغی... تا امروز... و شاید تا فرداها... تا دنیا، دنیاست و راه ما، راه بلند بهانه آفرینی، برای نیامدن توست... و در پی این بیراهه های بزرگ خودساخته؛ نگاه محزون اندوه را به دوش چشمهایمان می کشیم، و زخم های تیره گون دل را ... درد دارد، زخم دل و نگاه حزین چشم هایم، آنهم چه دردی که پایانش نیست... دردهایی از جنس دستان آشنا... این زخمهایی که با دشنه ی در دست، بر چشم خسته و دل شکسته ام هر دم زده ام... یادم باشد،فراموش نکنم که... وقتی زخم میزنم؛ مزه مزه اش کنم... حتما نمکش آشناست...
+
تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 92/8/29ساعت 3:15 عصر نویسنده
|
قاصدک
منم مثل همه تو این عالم نفس میکشم.
فقط...
دلمـــــ.... میخواد زمین و زمان رو آلوده نکنم.
_________________________
هوالنور....
فقط اعتــــراف میکنم...
روزها
به عشقت، به یادت، به نامت....
واژه ها را بر سطور کاغذی دوختم.
امــــا امـــروز...
تمــــام واژه ها را به بند آویخته ام!
زیر آفتاب.
تا که هر چه هــــوای تــــوست
از سرشان بپــــرد.
و فقـــــط منتظـــــرم
تا باران ببارد.....
.
.
.
بارانـــم هوای باریدن نداری؟؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج