عمری است دخیل پنجره ام... فولادی اش برایم قرب بیشتری دارد... ولی چهار قبر صحن و سرایش خاکیست... و یک مــــادر... جلوی ایوان طلا هم که باشم دلـــم هوای بقیع میکند... نمیدانم چرا... ولی دل است دیگر... هوایی که میشود. نمیشود کاریش کرد... دلــــم هوایت را کرده... چاره اش نمیکنی؟
.
.
.
+
تاریخ سه شنبه 92/2/3ساعت 1:27 عصر نویسنده
|
قاصدک
منم مثل همه تو این عالم نفس میکشم.
فقط...
دلمـــــ.... میخواد زمین و زمان رو آلوده نکنم.
_________________________
هوالنور....
فقط اعتــــراف میکنم...
روزها
به عشقت، به یادت، به نامت....
واژه ها را بر سطور کاغذی دوختم.
امــــا امـــروز...
تمــــام واژه ها را به بند آویخته ام!
زیر آفتاب.
تا که هر چه هــــوای تــــوست
از سرشان بپــــرد.
و فقـــــط منتظـــــرم
تا باران ببارد.....
.
.
.
بارانـــم هوای باریدن نداری؟؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج