دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهائی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش. بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به سمت دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یه مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتم شکلات ها خجالت میکشه گفت:""دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات هارو بردار"" دخترک پاسخ داد: ""عمو ! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟"" بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم مگه چه فرقی میکنه؟ و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره! (( بعضـــی وقتــــها حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هـــــم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خـــــــــــدا از مشت ما بزرگتره)) و مـــن هنوز به همین یک آیه دلخوشم: نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ . . . ""بندگانم را آگاه کن که همانا مــــن آمرزنده و مهربانم...""
+
تاریخ دوشنبه 92/1/26ساعت 6:0 عصر نویسنده
|
قاصدک
منم مثل همه تو این عالم نفس میکشم.
فقط...
دلمـــــ.... میخواد زمین و زمان رو آلوده نکنم.
_________________________
هوالنور....
فقط اعتــــراف میکنم...
روزها
به عشقت، به یادت، به نامت....
واژه ها را بر سطور کاغذی دوختم.
امــــا امـــروز...
تمــــام واژه ها را به بند آویخته ام!
زیر آفتاب.
تا که هر چه هــــوای تــــوست
از سرشان بپــــرد.
و فقـــــط منتظـــــرم
تا باران ببارد.....
.
.
.
بارانـــم هوای باریدن نداری؟؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج