بنده های خوب خـــــــــــــــدا......سلام، خوشحالم که لحظه هاتونو میزبان هستم.

این روزها هر چه بیشتر لیلای خسته ی درونم را می نگرم،

تـــو را کمتر از همیشه مجنون می بینم...

نمی دانم مشکل از نگاهِ لیلایی مــن است، یا تو آن مجنون همیشه ی مــن نیستی؟

هر چه که باشد...

اگر مــن آن لیلای روزهای خوبت نباشم،

اما یادم نمی رود که تــو، همان مجنونی هستی که گفته ای همیشه دوستت دارم لیلای من...

 این دوستت دارم هایت محال است فراموشم شود...

حتی وقتی مایوس و دلتنگ می آمدم کنار خیمه ی سرشار از  آرامش تـــو،

تمام مهربانیت را نثارم می کردی و می گفتی از هر کجا ماندی و رانده شدی باز هم بیا در آغوش خودم...

و بدان اینجا مجنونی همیشه منتظر تـــوست...

مجنونی که درس جنون را به همه عاشقان بیابانگرد می آموزد

و همه ی دلشکستگان وادی شور انگیز عشق، را دلسوختگی مدام میدهد...

و در ضمیر پاکشان بذر مهربانی می کارد...

می خواهم اعتراف کنم..

می دانم این سالهایی که گذشت

هرگز لیلای خوبی برایت نبوده ام...

و اما ای مجنونِ آرزویم ،

در دل این اعتراف آمده ام بگویم تازه فهمیده ام که هرگز تنها نمی توانم!

باید دستم را بگیری و بکشی تا برسم به صحرای عشقت،

آنجایی که هزاران لیلا چون مــن

در انتظارِ نگاهی از از سر شوقت، سر بر سجده گذارده اند

تا شاید روزی به خیمه گاه خاص خودت بخوانیشان...

آنجا که مقربانت را جمع کرده ای

و هر روز نهال عشقشان را خودت با دست های مهربانت آب می دهی...

می دانی...

خیال می کنم وقتش رسیده است و باید از خویش بگذرم...

اما از دوست داشتن تــــو،نمی توان گذر کرد

این دوست داشتنت را به دنیا نمی دهم...

خودت گفته ای: هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان نخواهید رسید... مگر از آنچه دوست می دارید، بگذرید ... 92/آل عمران

شاید امسال..

باید لیلایی دیگر بسازم از خویش...

از آن لیلاهایی که دلشان سر به هوا نیست

و در پی دل، هواییِ کوی مجنونی دیگر، جز تو؛ نمی شوند...


 




+ تاریخ یکشنبه 92/3/26ساعت 8:0 صبح نویسنده | قاصدک

هوالحق....


این روزها،

مدام دستان تــــــو را کم می آورم...

دستانی که با آن عشقم را،

با قلمی از جنسِ رویای بودنت،

به تصویر می کشیدم...

...

چقدر این دلــــــــــــم تنگِ است؛ برای لمسِ آن دقایق جادویی...

بیا و با یک ناگهان، در افق آسمان، معجزه ای دگر را رقم بزن...

ستاره باران کن شبم را ...

و دستانم را، لبریز کن از رویای شور انگیزِ دستانت...

.

.

.


http://bi3da.persiangig.com/image/Resized_Untitled-1d.jpg


چه قدر این دلــــــم تنگ است....


+ تاریخ یکشنبه 92/3/26ساعت 8:0 صبح نویسنده | قاصدک

عارفی را گفتند دنیا را چگونه می بینی؟

گفت : آنچنان که بدون رضایت مــــن، برگی از درخت نمی افتد.

گفتند مگر تــــو خدایی؟!!!

گفت نه؛ راضیم به رضای خـــدا...



+ تاریخ شنبه 92/3/25ساعت 8:0 صبح نویسنده | قاصدک

جغد به خــــدا شکایت برد :

انسان ها، آواز مرا دوست ندارند...

خـــدا به جغد گفت :

آوازهای تـــو، بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند؛

دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ.

تــــو مرغ تماشا و اندیشه ای

و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد؛

دل نبستن، سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.

اما تـــو بخوان و همیشه بخوان

که آواز تــــو حقیقت است و طعم حقیقت، تلخ...


+ تاریخ شنبه 92/3/25ساعت 8:0 صبح نویسنده | قاصدک


+ تاریخ شنبه 92/3/25ساعت 8:0 صبح نویسنده | قاصدک